قدر
جواز عمل یک ساله با دل پر تشویش گیریم...
قسم دهیم خدا را بر فرق شکافته علی (ع)...
تا نمره نیک در این نامه بیش گیریم...
جواز عمل یک ساله با دل پر تشویش گیریم...
قسم دهیم خدا را بر فرق شکافته علی (ع)...
تا نمره نیک در این نامه بیش گیریم...
من فقط يک مسافرم
در اين تونل زمان بي انتها
و توي اين جاده بي کسيها
مي دانم که نخواهم رسيد به مقصد تنها...
همه زندگي جرعه اي از کام تو بود...
رفتي و ندانستي حال زار من چو بود...
اي دريغا که غم دنيا زال و نزار مي کند ...
چو آمدي نپرس مگر اين قيافه تو بود...
دل همه در کوی دوست پرسه می زند
واله که او گاهی به نگهی زخمه می زند
چه توانم کرد جز هر دمی آهی کشم
که هر لحظه به عشوه او بر دل ره می زند...
اما آن ور جاده
فقط جنگل تاریک عمره
چشم ها به چی خیره مونده
کی می دونه توی تاریکی این جنگل
چند روز دیگه راه مونده
شاید پشت آن سرو بزرگ
هنوز چند تا درخت مونده
شاید هم نه
واین آخرین درخت عمره
شاید...
شاید آرام بگیرم
آن لحظه که انگشتانت
شروع کنند
به بوسه های ممتد دست من
اخه من چون کویرم
تشنه باران محبت تو...
آرام می رسد چو باد فصل پاییز
تا چون فرش کنند زمین را رنگ آمیز
هر چند می خشکانند برگ بید مجنون را
برگی که از عشق زیر پا می شود لبریز
---------------------------------------------------------------------------------------
رويا مي بافت براي خودش
مي دانست پاييز تنهايي سردش خواهد شد
دل...
ديدمت وقتي که
دست در موهايت کردي
ديدم
رقص موهايت را در باد
و بوسه هاي باد بر مو هايت را
ديدم که باد چگونه به سخره گرفته بود مرا
وقتي تو موافق باد شدي
و چشم هايم تار از
سيلي هاي باد
و اين بار مغرور تر
بر مو هايت رو به من بوسه مي زد باد
صدای گریه یتیمان می آید
ز کوچه های کوفه نالان می آید
که علی شد در محراب سیراب
دگر سوی ما نه با انبان می آید
شب اگر مهتابی نباشه...
نگاهی متوجه آسمان نیست...
چشمها عادت کرده اند به دیدن ماه...
من اسرار عشق را نه از کتب خوانده ام...
که از محضر عشوه هاي تو چنين علامه ام ...
افسوس عشق را با کتاب و علم کاري نيست...
اگر نه چرا من چنين در کار تو وا مانده ام...
از در که بيرون رفتم به جاده نگاه کردم ...
طولاني بود و پر پيچ و خم ...
بر گشتم و گفتم اين سفر را که رفتم...
ديگه راهي جايي نخواهم شد...
غافل از اينکه زمان را نه برگشتي در کار است نه ساکن شدني...
اگر چه بارور نيست
اما شاخ و برگش ماواي پرندگاني است
که براي لحظه اي بر شاخ آن مي نشينند
و آوازي مي خوانند
و خستگي بدر مي کنند
و باز بر فراز آسمان پرواز مي کنند
و مي گذرند...
اگر چه بارور نيست
اما سايه اي دارد که رهگذراني
هر چند براي زمان اندک
در زير سايه اش آرام مي گيرند
و مي گذرند...
اگر چه بارور نيست
خانه اي را گرم مي کند
با سوختن شاخه هايش
تا زمستاني را بگذرانند
و مي گذرند...
سرو اگر چه بارور نيست
اگر چه تهي دست است
اما دلشاد است
دلشاد از آزادگي
در مسير جاده گاهي بايد نشست...
گاهي بايد کمي به عقب برگشت...
و نگاهي به رد پاها کرد ...
تا به عمق تنهايي پي برد...
من هر روز پرنده اي را مي بينم
عاشقانه بر روي شاخه گل مي نشينه
چيزي در گوش گل زمزمه مي کنه
اما گل به فکر پيرهن تازه اش است
پرنده به شاخه ديگري مي پره و باز بر ميگرده
اما گل همچنان غرق پيرهن تازش هست
پرنده چرخي در هوا ميزنه بر ميگرده
باز گل به پيرهنش توجه ميکنه
اين چندمين روزه که پرنده کارش رو تکرار ميکنه
و گل هم همچنان بي توجه به پرنده
من هم مات و مبهوت کار پرنده
که چرا به گل نميگه زندگي دو روزه
امشب علي مرتضي ماتم گرفته
چرا که رسول فاطمه را پس گرفته
نه که از علي و فرزندانش گرفته
بلکه رسول فاطمه را از ما گرفته
وقتي سهراب گفت: قايقي خواهم ساخت...
من به سهراب خنديدم...
غافل از اينکه سهراب مي دانست دل دوست دريايي است...
پ ن : از امروز این بخش دل نوشته رو به وبلاگ اضافه کردم و دلنوشته است دیگه زیاد روی وزن و غالبش تکیه نمی کنم و ادعای شعر و شاعری هم ندارم و باز تاکید میکنم دل نوشته است ولی خوشحال میشم اگه انتقاد کنید...
این طراحی است از گل و شمع و پروانه که پاییز سا 84 کشیدم.
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی